خیلی وقت است که آن خانه ی پرسروصدا سوت وکور شده است و گذر کسی به آنجا نمیخورد عجیب است که قبلا سر گذر همه بود و خانه امید کل شهر...

خیلی وقت است که بوی غذاهای خوش عطروطعمش سرکشی نمیکندو از پنجره بیرون نمی آید...

خیلی وقت است که چشمان پرفروغش بی فروغ شده و بی روح به من زل میزند...

خیلی وقت است که لبخند را روی لب عزیزکم ندیده ام...

خیلی وقت است که شانه های محکمی که روزی استوار ترین تکیه گاه بود خم شده است زیر بار این همه دردوتنهایی...

خیلی وقت است که وقتی سرزده به آن حیاط پا میگذارم بوی تلخ سیگار اذیتم میکند و اشک را مهمان چشمانم میکند...

خیلی وقت است که مادربزرگم روی آن تخت لعنتی افتاده و بی حرفی به من زل میزند...

خیلی وقت است که وقتی در چشمان مردانه اش زل میزنم اشک را در آنها میبینم....

خیلی وقت است که فکر میکنم این پرستار صبور کم آورده...

خیلی وقت است که تنهایی شان آزارم میدهد...

خیلی وقت است که دلم از همه عالم و آدم گرفته...

خیلی وقت است به عشق از ته دل پدربزرگم به آن عزیزک روی تخت ایمان آورده ام...

خیلی وقت است که کاری از دستم بر نمی آید...

خیلی وقت است که دلم گرفته ...

راستش را بخواهید خیلی وقت هم نیست اما تفریبا دوسال و اندکی است که من فهمیده ام عشق واقعی چیست و آن مجنون واقعی کیست...

دوسال و نیم است که یک اتفاق شوم کاری کرد که نه دیگر من همان من قبلی شوم نه ما مای قبلی شویم...

پ.ن:

+واسه نفسام دعا کنید

+عشق واقعی اینیه که دارم میبینم ....