حالم آن طوری بد است که دوست دارم یه دربست بگیرم و بروم ته دنیا پاهایم را آویزان کنم لبه پرتگاهش و زل بزنم به دنیایی که هیچ جوره قصد ندارد حال من را خوب کند قاشق قاشق شکلات بخورم و فکر کنم به اینکه چرا تابستونی که قرار بود عالی شع نابود شد اصن کلا به این نتیجه میرسم احتمالا که تابستون به مزاق ما آدما خوش نمیاد واسه مریخیایی فضاییایی چیزیه فکر کنم به کتاب هایی که قرار شد بخوانم و انگشتمم به آنها نخورد به فیلمهایی که قرار شد ببینمو نگاهمم به آنها نیفتاد به نقاشی هایی که قرار شد بکشمو حتی نگاه چپ هم به آن لوازم گرانقیمتی که برای نقاشی خریدم نکردم به گیتاری که قرار شد یادبگیرمو حسش نیس گویا به دوربینی که قرار بود کلی عکس خوب باهاش بگیرمو دارد از بی شارژی میمیرد بدبخت و در آخر هق هقم اوج بگیرد برای جیب پدر بیچاره ام که جیبش را خالی کردمو هیچ غلطی نکردم زار بزنم برای احمق بودن خودم برای اینهمه بی حس و حالی اینهمه بی حوصلگی و کسلی و در آخر محکم بزنم توی گوش خودم بیفتم به جان خودمو خودم را نیشگون بگیرم گاز بگیرم و محکم بزنم خودم را مثل آدم های امازونی بعد هم هرچه شکلات خورده ام را عق بزنم و لعنت کنم خودم را که اینهمه باشگاه میرومو خودم را له میکنم زیر هالتر و ... انوقت انقد میخورم که بترکم 9 اصن خاک تو سر من . بعد هم احتمالا خدا خودش خسته میشود و تصمیم میگیرد لگدی بزند به بنده مونگولش و از پرتگاه شوتش کند پایین و تمام میشود اینهمه بی حوصلگی من  .

پ.ن:

بهتون پیشنهاد میکنم الکی نرید کلی وسایل بخرید واسه کارایی که عاشقشونید شاید بعد حتی چپم نگاشون نکنید باباهامون گناه دارن بیاین اول انگیزه های خوبو تو خودمون بیشتر کنیم.