دلم میخواهد بروم نمیدانم با پای پیاده از میان جاده های سردو بی عابر یا سوار بر هواپیمایی که‌با سرعت حجم انبوهی از ابرهای سفیدرنگ را جا میگذارد و جلو میرود شاید هم سوار بر یک تاکسی زرد رنگ،از همان زردهای دلبر و از میان آشفتگی های این شهر دربست بروم به جایی که بتوان آرامش را پیدا کرد

نمیدانم مقصد کجاست.نمیدانم سوارم یا پیاده فقط میدانم باید رفت . در یکی از همین روزهای عادی هفته، لابه لای روزمرگی ها و دل مشغولی های  مردمان آشفته ی این شهر باید رفت .جوری که‌به چشم نیاید رفتنت ،با چمدانی آشفته تر از حال خودت و یک عکس از روزهای آسوده خاطر بودنت در این شهر که گوشه ی چمدانت جا خوش کرده گویی خودش هم میداند وصله ی ناجور است بین این حجم از آشفتگی ، که خودش را آن گوشه قایم کرده.

باید کفش هاو چمدانت را بدست بگیری و آرام آرام فرار کنی از این شهر تا مبادا کسی تورا ببند و مانع رفتنت شود ، چون اگر کسی ازمن بپرسد چرا میروی جوابی برایش ندارم من فقط میدانم باید خنجرهای خونینی که از پشت زده میشود را نادیده گرفت خیانت ها در رفاقت هارا نادیده گرفت جمع های سرخوش را نادیده رفت مشکلات را نادیده گرفتن و فرار کرد 

فکر نمیکنم غرق شدن در جاده ی بی انتهای تنهایی انقدرهاهم بد باشد!

فک کنم هیچکس تاکنون به ته این جاده نرسیده پشیمان شده و دوان دوان به آموش آشفتگی ها‌برگشته چونکه اینجا خلوت است ,کسی نیست!انسان پر نمیزند.