اولین بار وقتی توی یروز گرم تابستونی با بچه ها جمع شده بودیم توی پاتوق، دیدمش. همون اولشم چهره جذاب و مردونش به دلم نشست،اونجوری که از بچه ها شنیدم انگار از اشناهای سعید بود ،پسر خوب و خوش برخوردی بود که توی همون برخورد اول  جای خودشو تو دل همه بچه ها بدجوری باز کرده بود و دل من یکی با دیدنش به تا پ و توپ می افتاد و بی قرارش میشد .کم کم باهم صمیمی شدیم ،تا حدی که تو تلگرامو واتساپ و این چیزام باهم چت میکردیم.

هرچی کانال و گروه داشتمو رو حالت بی صدا گذاشته بودم که هروقت پیام میده زودی بفهمم اما خوب دوست اجتماعی بودیم و قرار نبود هر لحظه بهم پیام بده،برای همینم من تند تند و به بهانه های مختلف بهش پیام میدادمو از حالش باخبر میشدم ،هرچند خودمم میدونستم بهونه هام واقعا مسخره اس ،اما دله دیگه حرف حساب حالیش نمیشه که!امان از این دوستیای اجتماعی .


بچه هام درگیر کاروبارشون شده بودن و کمتر وقت میشد باهم بیرون بریم یا قراری بزاریم, خوب اونام زندگی خودشونو داشتن که نمیشد زندگیشونو به ساز قلب من کوک کنند .

دلتنگیم به اوج رسیده بود میخواستم بهش پیام بدم و بگم:«دلم برات تنگ شده بهترینم!» اما پیامی که تو گروهی که باهم اومدیم از اینکار منصرفم کردو ترجیح دادم اول پیامو بخونم ،نوشته بودن امروز چهار پاتوق . از خوشحالی داشتم بال در میاوردم ،تموم لباسامو رو تخت چیده بودم و تو آینه جلو خودم میگرفتم و دنبال بهترین لباسم میگشتم ،ناسلامتی قرار بود بعد چندماه ببینمش ! یکی از لباسارو انتخاب کردم و با عطرم دوش گرفتم ، توی اینه به چهره ام که بعد مدتها حسابی رنگ و رو گرفته بود لبخندی زدم،دلشوره عجیبی داشتم که دلیلشو نمیدونستم ، دلم گواه بدشو داده بود و من بی خبر بودم که چی در انتظارمه!

بچه ها  ابراز دلتنگی میکردن، همدیگرو بغل میکردن و از روزمرگیای اخیرشون میگفتن،دلشوره ام‌ از بین نرفته بود اما چه بسا بیشترم شده بود.!

اون روز حسابی خوشتیپ شده بود،دلم خودشو به سینه میکوبیدو بی قرارتر از همیشه‌بود . تو فکر بودم که صداش توجهمو جلب کرد و بعدش چشام روی دستای گره خوردش با بهترین دوستم خشک شد ، لباشو‌با زبونش تر کردو گف راستش ما میخوایم بگیم هفته بعد نامزدیمونه ! صدای شکستن قلبم گم شد تو هلهله و شادی بچه ها و متلکایی که با شیطنت به اون دوتا مینداختن، کافی بود یه کلمه از دهنم خارج شه تا اسمون چشام بارونی شه و پیش همه رسوا شم‌واسه همینم لبخندی زدم و خودمو تو بغلش انداختم،نه بغل اون نه بغلش عشقش،عشقش که رفیقم بود.همه فکر کردن اشک شوقه و منم سعی نکردم قانعشون کنم که اینا اشک شوق نیست اشکاییه برای سوگواری منی که در من مرد ، برای دختری شکست خورده با چشایی گریون که قلب شکستش و تو دستش گرفت و با لباسای سر تا پاه سیاهش در من مرد!هیچکس نفهمید.