ما ادمها از همان موقعی توهم  مریضی و کسالت های بی دلیل را زدیم که احساس کردیم به ما توجه نمی کنند .الکی سردرد میگرفتیم به امید بوسه پدر برروی پیشانیمان یا الکی خودمان را بی حال نشان میدادیم به امید قربان صدقه رفتن های مادرمان.ما محتاج آبمیوه و چند کیلو لیمو شیرین نبودیم درد ما فاصله ها بود،کم توجهی ها و ندیده شدن ها.درمانش هم همان دیدارهایی بود که به واسطه عیادت از بیمار صورت میگرفت و چقدر میچسبید توجه های زیرپوستی دیگران ! چشد که به اینجا رسیدیم...