شستن آشفتگی هایم...

این روزها حس نوشتن نیست البته هست اما آنجور که به دل خودم بنشیند نه نیست!

نیست و نیست و نیست دقیقا تا همان موقع که میروم زیر دوش آب انگار آب سبک میکند روح و تن خسته ام را میشوید کلمه های سیاهی را که نقش بسته اند در سرم و آشوبی به پا کرده اند در آنجا.... 

وقتی چشمانم را میبندم و‌به صدای اب گوش میدهم شاید فقط برای لحظه ای کوتاه پشت پا میزنم به این همه فکروخیال شاید تنها همان لحظه است که تصویر کودکی که بی تابی پدر را میکند از جلوی پرده چشمانم کنار میرود 

گویی آب هم توان پاک کردن این حجم از سیاهی را ندارد !

سیاهی های‌ شسته شده آنقدر جان سخت و زمخت هستند که در حال سرخوردن از شانه هایم بال و پرم را درهم میشکنند . 

حتی اگر دستانم هم یاری ام کنند برای نوشتن قلب‌مچاله شده ام یاری نمیکند..

چه چیزی را میخواهم بنویسم؟ حجم بدبختی این روزگار آنقدر زیاد است که تنها چیزی است که همیشه در بازار روزگار موجود است و هر ادمی مجبور است حداقل چند کیلویی از آن حجم را بردوش بکشد،پس مزخرف است نوشتن در موردش،چیز خوبی هم این طرف عا نیست که درموردش بنویسم .

مگر اینکه خودم را بزنم به بیخیالی انگار تنها راه ممکن است بیخیال بودن.

بیایید این روزها بیشتر دوش بگیریم ....

تنها خودمان میدانیم دوش گرفتن بهانه ایست بزرگ برای کم کردن از حجم این سیاهی هایی که پاک نشدنی اند.

#بالاخره تصمیم گرفتم به پینهاد یسری از دوستان خوبم شروع کنم به نوشتن حتی مزخرف .ببخشید اگه خوب نیست

#میخام یه تغییر و تحول اساسی بدم به وبلاگم کم کم داره متروکه میشه اینجا اگه پیشنهادی دارین ممنون میشم کمکم کنید;-) 

  • ۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • Tamana
    • دوشنبه ۴ بهمن ۹۵

    مشکل خود ماییم..

    اگر زبان کلاغ هارا میفهمیدیم

    قبل از اینکه خیلی از مشکلات پیش بیاید

    جلویشان را میگرفتیم

    پس مشکل از زبان نفهمی خود ماست...

    #من نوشت


     

    پ.ن: بعد یه مدت باز من اومدم ببخشید اگه بد نوشتم 

  • ۲
  • نظرات [ ۶ ]
    • Tamana
    • پنجشنبه ۲۵ آذر ۹۵

    به دل نگیر

    بــــه دل نگیر اگـــر این روزهـــا کمی دو دلــــم
    دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

    به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...
    شبیه در زدن تــــو...ولـــــی صدای تـــو نیست

    تــــو نیستی دل این چتــــر ، وا نخــــواهد شد
    غمی ست باران...وقتی هوا هوای تو نیست

    اصغر معادی

  • ۳
  • نظرات [ ۷ ]
    • Tamana
    • دوشنبه ۲۴ آبان ۹۵

    پاییز را دوست میدارم...

    بازم هم پاییز...

    فصل زرد و نارنجی ها...

    فصل باران های گاه و بیگاه ..

    فصلی که باد ره آورده های پاییزی را به قبرستان برگهای فراموش شده میبرد...

     +همه اینارو گفتم که بدونین چقد عاشق پاییزم 

  • ۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • Tamana
    • دوشنبه ۲۴ آبان ۹۵

    گله دارم

    گله دارم از اون دسته از آدمای بی فرهنگی که فرهنگ کامن گذاشتنم ندارن حتی دوست عزیز چته اصن ماذا فازا ؟

    نمیخونی نخون اصن مجبورت نکردم کامنت بزاری که .ملت ناااابوووودن

  • ۹
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • Tamana
    • يكشنبه ۲۸ شهریور ۹۵

    مگه من واقعی چشه

    نمیدانم چرا این روزا آدمها دوست دارند خودشان را آنجوری نشان دهند که آنی که نشان میدهند خود واقعیشان نیستند .

    خب دوست عزیز اگر دوست نداری با لیوان دهنی کسی چیزی بخوری چرا میگویی مشکلی نیست و جنتلمن گونه لبخند تحویل طرف میدی بعد بع لیوان لب میزنی یا شاهد عق زدنته اون بزرگوار.

    یا اون آدم دیوونه ای که الکی دوربین دست گرفته و معتقده کلاس داره ولی با زور دست گرفته و عکساش عاری از هر احساسین فقط میخاد بگه منم اره

    و اونایی که انقد زیادن که از گفتن همشون عاجزم انقدری که شاید چند موردشم دامن خودمو بگیره 

    چرا دوست داریم خودمونو اونی نشون بدیم که نیستیم من با خودمم اصن مگه من واقعی چشع؟

  • ۹
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • Tamana
    • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵

    دربست ته دنیا...

    حالم آن طوری بد است که دوست دارم یه دربست بگیرم و بروم ته دنیا پاهایم را آویزان کنم لبه پرتگاهش و زل بزنم به دنیایی که هیچ جوره قصد ندارد حال من را خوب کند قاشق قاشق شکلات بخورم و فکر کنم به اینکه چرا تابستونی که قرار بود عالی شع نابود شد اصن کلا به این نتیجه میرسم احتمالا که تابستون به مزاق ما آدما خوش نمیاد واسه مریخیایی فضاییایی چیزیه فکر کنم به کتاب هایی که قرار شد بخوانم و انگشتمم به آنها نخورد به فیلمهایی که قرار شد ببینمو نگاهمم به آنها نیفتاد به نقاشی هایی که قرار شد بکشمو حتی نگاه چپ هم به آن لوازم گرانقیمتی که برای نقاشی خریدم نکردم به گیتاری که قرار شد یادبگیرمو حسش نیس گویا به دوربینی که قرار بود کلی عکس خوب باهاش بگیرمو دارد از بی شارژی میمیرد بدبخت و در آخر هق هقم اوج بگیرد برای جیب پدر بیچاره ام که جیبش را خالی کردمو هیچ غلطی نکردم زار بزنم برای احمق بودن خودم برای اینهمه بی حس و حالی اینهمه بی حوصلگی و کسلی و در آخر محکم بزنم توی گوش خودم بیفتم به جان خودمو خودم را نیشگون بگیرم گاز بگیرم و محکم بزنم خودم را مثل آدم های امازونی بعد هم هرچه شکلات خورده ام را عق بزنم و لعنت کنم خودم را که اینهمه باشگاه میرومو خودم را له میکنم زیر هالتر و ... انوقت انقد میخورم که بترکم 9 اصن خاک تو سر من . بعد هم احتمالا خدا خودش خسته میشود و تصمیم میگیرد لگدی بزند به بنده مونگولش و از پرتگاه شوتش کند پایین و تمام میشود اینهمه بی حوصلگی من  .

    پ.ن:

    بهتون پیشنهاد میکنم الکی نرید کلی وسایل بخرید واسه کارایی که عاشقشونید شاید بعد حتی چپم نگاشون نکنید باباهامون گناه دارن بیاین اول انگیزه های خوبو تو خودمون بیشتر کنیم.


  • ۹
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Tamana
    • دوشنبه ۱۸ مرداد ۹۵

    حسش نیست اصن :/

    دوست جون ها سلااام 

    دلم خیلی براتون تنگ شده یعنی واقعا خیلی 

    اینروزا بی وفا شدم ولی بخدا حس نوشتن ندارم نه حتی میتونم چیزی بخونم 

    اصن خستم از همه حرف و حروف و کتاب و مطلب دنیا.

    حس مزخرفیه

    دعا کنید زود خوب شم بیام بهتون سربزنم

    شمام فرامووشم نکنید

    با یع  شروع عالی میام

    روزتون مبارک پیشاپیش خواهریام

    مواظب خودتون باشید فعلا

  • ۵
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • Tamana
    • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۹۵

    اعصاب ندارم اصن

    سلام یه مدت نبودم به قول خودم استراحت بعد کنکور(ول معطل بودم) اره دیگه استراحت بعد کنکور بودم بعدش اومدم دیدم یا خودااااا اینهمه وبلاگ چیه ستارش روشن شده .میدونید که منم فعال همتونو دنبال میکردم دوست جونا 

    بعضی از وبلاگا داستان مینوشتن که به شدت دنبال میکردم بعضیا عکس و دلنوشته و هرچی خلاصه الان از همه چیز جا موندم خعلی اعصابم خورده کاش میشد استپ کرد بیان رو

    بیاید راه حل بدید تروخدا من بی اعصاب شده ام بابت این موضوع

  • ۵
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • Tamana
    • جمعه ۱ مرداد ۹۵

    عدل!

    عدل! 
    تو را نه عاشقانه
    نه عاقلانه
    و نه حتی عاجزانه؛
    که تو را عادلانه
    در آغوش می کشم...
    عدل مگر نه آن است که
    هر چیز سر جای خودش باشد؟

    سیمین بهبهانی 


    عدل! 
تو را نه عاشقانه
نه عاقلانه
و نه حتی عاجزانه؛
که تو را عادلانه
در آغوش می کشم...
عدل مگر

  • ۸
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Tamana
    • چهارشنبه ۱۶ تیر ۹۵
    نور می بارد
    من به یک نغمه ی ناخوانده به زیر تیرک
    من به یک‌باد نیاورده ی بوی گل و تو
    من به یک عطر نبوییده ی ناب
    خشنودم!
    نور می بارد
    آسمان آبیست
    زندگی جاریست.