۱۸ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

عدل!

عدل! 
تو را نه عاشقانه
نه عاقلانه
و نه حتی عاجزانه؛
که تو را عادلانه
در آغوش می کشم...
عدل مگر نه آن است که
هر چیز سر جای خودش باشد؟

سیمین بهبهانی 


عدل! 
تو را نه عاشقانه
نه عاقلانه
و نه حتی عاجزانه؛
که تو را عادلانه
در آغوش می کشم...
عدل مگر

  • ۸
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • Tamana
    • چهارشنبه ۱۶ تیر ۹۵

    یک روز که حالت خوب نباشد.

    یک روز که حالت خوب نیست توی مترو پای دختری که قیافه اش را دوست نداری لگد می کنی
    و منتظر می مانی که یک اخم کوچک بکند تا تمام توانت را به کار بگیری برای لت و پار کردنش !
    یک روز که حالت خوب نیست سر کلاسی که استادش حضور غیاب می کند نمی روی 
    و بعد سر کلاسی که حضور غیاب نمی کنند حاضر می شوی 
    و میز دوم می نشینی و تمام مدت زل می زنی به چشم های استاد !
    یک روز که حالت خوب نیست دلت آب زرشک می خواهد ، دلت آب انار می خواهد. دلت حتی خون می خواهد. 
    اینکه با اَرّه سر آن دختره صندلی بغلی که بلند بلند حرف می زند را ببری خونش را بریزی توی این لیوان های یک بار مصرف گیاهی و بعد یکدفعه سر بکشی !
    یک روز که حالت خوب نیست می روی توی کافه برای خودت یکی از این شکلات گلاسه های سایز خانواده سفارش می دهی
    و تا آخرش را می خوری..آنقدر که تا چند ساعت بعد حالت تهوع داشته باشی !
    یک روز که حالت خوب نیست کنار پله های ایستگاه مترو می ایستی
    و دستت را می گذاری روی نرده و در حالیکه جمعیت پشت سرت همه منتظر مانده اند همینجور بی حرکت می مانی 
    و بعد از سی ثانیه یادت می افتد که این پله ها برقی نیستند که خودشان بالا بروند!
    یک روز که حالت خوب نیست دکمه قفل باز کن گوشی ات را می شکانی 
    و می گذاری تا شب قفل بماند
    و از اینکه چراغ اس ام اس اش هی فرت فرت روشن می شود اصلا ذوق نمی کنی !
    یک روز که حالت خوب نیست اعتقاد شدیدی به قانون " گور بابای مردم " پیدا می کنی ..
    تازه می فهمی روزهایی که حالت خوش نیست فقط خودت را عشق است و بس !

    یک روز که حالت خوب نیست توی مترو پای دختری که قیافه اش را دوست نداری لگد می کنی
و منتظر می مانی که

  • ۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • Tamana
    • چهارشنبه ۱۶ تیر ۹۵

    قهوه سرد ...

    اولین باری که دزدی کردم هفت سالم بود، شایدم هشت سال، لقمه های همکلاسیم رو می دزدیدم، آخه خیلی خوش مزه بودن، بعد از اون دیگه دستم به دزدی عادت کرد، همه کار می کردم، جیب می زدم، کف می رفتم، دزدی از طلا فروشی که خوراکم بود، کارم به جایی رسیده بود که از پول اشباع شده بودم، ولی می دونید رفقا وقتی دستت کج بشه دیگه هیچ جوره درست نمیشه، من هم تفننی دزدی می کردم!
    آخرین باری که دزدی کردم یه غروب چهارشنبه لب ساحل بود، یه کیف زنونه رو از روی شن ها کش رفتم. اما وقتی تو خونه کیف رو باز کردم خبری از پول نبود، پر بود از قلموی نقاشی، رنگ روغن، لوازم آرایش، یه عطر زنونه و یه عکس! عکس زیباترین دختری که تا حالا دیدم، با چشم هایی معصوم و لبخندی دلنشین، تموم شب رو داشتم به اون عکس نگاه می کردم، همیشه دلم می خواست یکی مثل اون داشته باشم، اما خب اون یه دختر زیبای هنرمند بود و من یه دزد!
    فردای اون روز دوباره به همون ساحل رفتم تا پیداش کنم، چند ساعت منتظر موندم ولی اون نیومد، من هم به خونه برگشتم، عطرش رو به وسایلم زدم و ساعت ها به تماشای عکسش نشستم و زندگی کردم. با خودم می گفتم کاش حداقل می تونستم آلبوم عکسش رو بدزدم...
    جمعه دوباره به ساحل رفتم اما اثری ازش نبود، شنبه رو از صبح تا شب منتظر نشستم، یکشنبه ساحل های کناری رو هم گشتم، دوشنبه و سه شنبه هم خبری ازش نشد.
    تا اینکه چهارشنبه نزدیک های غروب دختری رو کنار ساحل دیدم که داشت روی یه بوم نقاشی می کشید، نزدیک شدم و فهمیدم که آره، خودشه، اما نتونستم بهش چیزی بگم. به خونه برگشتم و با اون عطر و عکس زندگی کردم.
    چهارشنبه هفته بعد هم باز به همون ساحل رفتم و اون رو تماشا کردم و دوباره بدون گفتن حرفی به خونه برگشتم و مثل شب های دیگه با عکسش حرف زدم، عطرش رو بو کردم و خوابیدم.
    شش ماه به همین شکل سپری شد و من فقط چهارشنبه ها اون رو نگاه می کردم، چون از نه شنیدن می ترسیدم، تا اینکه وقتی تابلو نقاشیش تموم شد خودش اومد سمت من و گفت: شش ماه پیش شما کیف من رو دزدیدی و من فهمیدم، ولی واسم سواله چرا بعد از اون هر چهارشنبه اومدی اینجا بدون اینکه چیزی بدزدی.
    گفتم: وقتی بچه بودم حسرت لقمه های همکلاسیم رو داشتم و اون ها رو ازش می قاپیدم، بزرگتر که شدم هر چیزی که حسرتش رو داشتم دزدیدم، ولی بعضی از حسرت ها قابل دزدین نیستن، فقط باید از دور نگاه کنی و بری خونه با عکسشون زندگی کنی...

    نویسنده : روزبه معین 

    اولین باری که دزدی کردم هفت سالم بود، شایدم هشت سال، لقمه های همکلاسیم رو می دزدیدم، آخه خیلی خوش مز

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • Tamana
    • چهارشنبه ۱۶ تیر ۹۵

    ما به خیلی چیزاها عادت کرده ایم.

    بدترین حالت ماجرا این است که طاقتمان تمام شود

    وبه روی خودمان نیاوریم و تا لحظه مرگ ادامه دهیم..

    خیلی ها اینطور زندگی می کنند،دست انداز کم طاقتی را رد کرده اند

    و افتاده اند توی سرازیری عادت..!

    اوریانا فالاچی

    بدترین حالت ماجرا این است که طاقتمان تمام شود

وبه روی خودمان نیاوریم و تا لحظه مرگ ادامه دهیم..

  • ۶
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Tamana
    • سه شنبه ۱۵ تیر ۹۵

    ما منطقی نباشیم :(

    خب می دﺍﻧﯽ؟
    ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ..
    ﯾﮑﯽ ﻣﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
    ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮﺕ ﺁﻣﺪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﯾﺪ
    ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﻣﺎﻥ ﺑﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ
    ﻋﺰﯾﺰﻣﺎﻥ ﻣُﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ
    ﻋﺸﻖ ﻣﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺻﺪﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ
    ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ، ﺳﺮ ﺧﺎﮎ، ﻭﺳﻂ ﺳﺎﻟﻦ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔِﻞ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻨﮓ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﮑﺸﯿﻢ ﻭ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺸﮑﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﻧﺸﮑﻨﺪ، ﻧﺮﻭﺩ، ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﻫﯽ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﺮﺩﯾﻢ .. ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻐﺾ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﯾﻢ .. ﻣﺜﻞ ﺍﺣﻤﻖ ﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺎ ﺑﺮﻭﻧﺪ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ، ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ، ﺍﺯ ﺩﺳﺖ .....

    خب می دﺍﻧﯽ؟
ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ..
ﯾﮑﯽ ﻣﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﺁﻥ ﯾﮑﯽ

  • ۷
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • Tamana
    • دوشنبه ۱۴ تیر ۹۵

    همه اش تقصیر این تکنولوژی کوفتی است.

    گاهی میخواهم بروم ازین جا...

    بروم جایی ک هیچ ردی از تکنولوژی نباشد...
    جایی ک ادم ها برای دیدار هم چند روز تمام برنامه بچینند، لحظه شماری کنند ...
    جایی ک پر باشد از امدن های بی خبر....
    ن مثل اینجا ک با ی تماس یا پیام خبر میدهند ک تا یک ساعت دیگر می آیم و ماهم دستپاچه میشویم ک چگونه پذیرایش شویم ک باکلاس تر باشد ...

    دلم میخواهد بروم جایی ک یکی باشد ک از دوری م چیزی از گلویش پایین نرود،و هی خیره شود ب عکسم ک در کیف جیبی ش پنهان کرده....
    یا شبها از دلتنگی خوابش نبرد و ب اسمان خیره شود و با من حرف بزند
    و من هم خیره ب آسمان تا صبح بیدار باشم...

    میخواهم بروم جایی ک هر روز بنشینم روی پله،کنار شمعدانی و گوشم ب زنگ در باشد ک پستچی بیاید و نامه ای از یارِ دور از جان برایم بیاورد..
    و من هی بخوانمش و اشک بریزم...
    بعد قایمش کنم در صندوقچه ای ک مادربزرگ ب من داده است تا بعدها دخترم پیدایش کند و ان نامه ها را ببیند و بفهمد ک یکی چقدر مادرش را دوست داشته...
    ن مثل ین روزها ک عشق گم شده در بین رابطه های آبکی و از سرِ هوس.....

    اصلن تکنولوژی ب چه دردمان خورد؟!
    جز اینکه نزدیکترمان کرد و دورتر....
    تکنولوژی همه ی خوشی هایمان را گرفت...

    این روز ها ما "الکی" خوشیم....

    نویسنده: پریسا منتظری

    گاهی میخواهم بروم ازین جا...

بروم جایی ک هیچ ردی از تکنولوژی نباشد...
جایی ک ادم ها برای دیدار ه

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • Tamana
    • دوشنبه ۱۴ تیر ۹۵

    کشور من...

    کشور من جایی است که 
    در آن دانش آموزان را 
    تنبیه می کنند
    تا یاد بگیرند "خوب" بنویسند 
    و هنگام بزرگسالی
    به جرم "خوب" نوشتن، 
    قلمهاشان را شکسته و
    باز کودکان دیروز را تنبیه می کنند...کشور من جایی است که 
در آن دانش آموزان را 
تنبیه می کنند
تا یاد بگیرند

  • ۸
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • Tamana
    • جمعه ۱۱ تیر ۹۵

    فاصله ها را کم کنیم:)

    استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ یکى از شاگردان گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم. 
    استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است، امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟ 
    هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
    سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عمیقا یکدیگر را دوست داشته باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است. 
    استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان بازهم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. 
    این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد. امیدوارم روزی برسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود.استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ یکى از شاگردان گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم. 

    استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است، امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟ 
    هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
    سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عمیقا یکدیگر را دوست داشته باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است. 
    استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان بازهم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. 
    این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد. امیدوارم روزی برسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود.

    استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدای

  • ۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • Tamana
    • جمعه ۱۱ تیر ۹۵

    قدر لحظه هایت را بدان...

    یک روز از خواب بیدار می شوی و به تو می گویند این آخرین روز زندگی توست از جایت بلند می شوی دلت به حال خودت می سوزد با خودت فکر می کنی امروز چقد می توانی بیشتر زندگی کنی بیشتر از زندگی لذت ببری !دوش می گیری ، از کمدت بهترین لباس هایت را انتخاب می کنی و می پوشی ، جلوی آینه می ایستی موهایت را شانه می کنی ، به خودت عطر می زنی و غرق فکر می شوی که امروز باید هرچه می توانی مهربان باشی ، بخشنده باشی ، بخندی و لذت ببری !
    از خواب بیدارش می کنی به او می گویی در این همه سال که گذشت چقد دوستش داشتی و نگفتی ، چقد عاشقش بودی و نمی دانست ، به او می گویی مرا بیشتر دوست بدار ، بیشتر نگاهم کن ، بگذار بیشتر دستانت را بگیرم و به این فکر می کنی فردا دیگر نمی بینی اش و چقد آن لحظه ها برایت قیمتی می شود لحظه هایی که هیچ وقت حسشان نمی کردی !
    دوتایی از خانه می زنید بیرون می روی ته مانده حسابت را می تکانی ، کادو می گیری برای مادرت و پدرت به سراغشان می روی و به آنها می گویی که چقد برایت مهم هستند که چقد مدیونشان هستی ، مادرت را بغل می کنی ، پدرت را می بوسی و اشک می ریزی چون می دانی فردا دیگر نیستی ...
    آن روز جور دیگری مردم را نگاه می کنی ، جور دیگری به حیوان خانگی ات اهمیت می دهی ، جوری دیگر می خندی ، جور دیگری دلت می لرزد ، جور دیگری زنده هستی و دائم به این فکر میکنی که چقدر حیف است اگر نباشم ... ، آن روز می فهمی هیچ چیز به اندازه ی بودنت و ماندنت با ارزش نبوده و نیست !
    شب که می شود جشن می گیری و در کنارش احساس می کنی چقدر خوشبختی ولی حیف که آخرین شب زندگی توست ، پس بیشتر بغلش میکنی بیشتر نوازشش می کنی بیشتر نازش را می خری و بیشتر ... می گویی : آه کاش فردا هم بودم ! 
    خوب اگر فردا هم باشی قول می دهی همین گونه باشی یا نه ؟
    قول می دهم ! 
    ممکن است فردا باشی ، قدر لحظه هایت را بیشتر بدان ، چون هیچ چیز به اندازه ی خودت و ماندنت ارزش ندارد...

  • ۵
  • نظرات [ ۶ ]
    • Tamana
    • جمعه ۱۱ تیر ۹۵

    عاقلان که دانند مرا کفایت میکند...

    همچنـان
    در پاسـخِ دشنـام 
    می گویـم : سلام !!

    " عاقـلان داننـد دیگـر حاجـت تفسیـر نیسـت "

  • ۹
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • Tamana
    • پنجشنبه ۱۰ تیر ۹۵
    نور می بارد
    من به یک نغمه ی ناخوانده به زیر تیرک
    من به یک‌باد نیاورده ی بوی گل و تو
    من به یک عطر نبوییده ی ناب
    خشنودم!
    نور می بارد
    آسمان آبیست
    زندگی جاریست.