۱۸ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

واقعا جامعه خراب شده

امروز سوار یه تاکسی شدم
صد متر جلو تر یه خانمی کنار خیابون ایستاده بود
راننده ی تاکسی بوق زد و خانم رو سوار کرد
چند ثانیه گذشت
راننده تاکسی : چقدر رنگِ رژتون قشنگه
خانم مسافر: ممنون
راننده تاکسی : لباتون رو برجسته کرده
خانم مسافر سایه بون جلویِ صندلی راننده رو داد پایینُ لباشو رو به آینه غنچه کرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!
راننده تاکسی خندید با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه کرد
راننده تاکسی : با رنگِ لاکتون سِت کردین؟! واقعاً که با سلیقه این تبریک میگم
خانم مسافر:وای ممنونم..چه دقتی معلومه که آدمِ خوش ذوقی هستین
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..
موقع پیاده شدن راننده ی تاکسی کارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستی بری،اگه ماشین خواستی زنگ بزن به من..
خانم مسافر کارت رو گرفت یه چشمکِ ریزی هم زد و رفت..
اینُ تعریف نکردم که بخوام بگم خانم مسافر مشکل اخلاقی داشت یا راننده تاکسی...
فقط میخواستم بگم..
توی این چند دقیقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسیده باشه
که راننده ی تاکسی هم یک خانم بود..

پ.ن:منحرفا خخخخخخ

  • ۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • Tamana
    • پنجشنبه ۱۰ تیر ۹۵

    پاتریک و باب:)

    پاتریک داره گریه میکنه 

باب میگه چرا گریه میکنی?

پاتریک:یه بچه دیدم که داشت گل میفروخت

باب:

    پاتریک داره گریه میکنه 

    باب میگه چرا گریه میکنی?

    پاتریک:یه بچه دیدم که داشت گل میفروخت

    باب:از دیدن بچه در حال گلفروشی ناراحت شدی?

    پاتریک: نه... اصلا برام مهم نبود که اون بچه داره کار میکنه و گل میفروشه.

    باب: پس از چی ناراحت شدی!!!

    پاتریک: از این ناراحتم که اصلا برام مهم نبود که اون بچه داره کار میکنه و گل میفروشه...

  • ۵
  • نظرات [ ۶ ]
    • Tamana
    • پنجشنبه ۱۰ تیر ۹۵

    زن هارا باید دوست داشت...

    زن ها ، دوست داشتنی ترین چیزی هستند که میشود پیوسته و بی خستگی عاشقش بود و بود و بود...
    زن ها ، حجم گونه یا پروتز لب نیستند ، زنها کمرهای خیلی باریک و انگشتان کشیده نیستند ، اینها فقط یک گوشه از زنانگیست...
    زن ها چای دارچین و هل دم کردن و قرمه سبزی خوب پختن و لباسها را خیلی تمیز شستن نیستند ، اینها فقط بخشی از آداب خانه داریست...
    من فکر میکنم ، این ظریف های زیبای لعنتی ، که همیشه در کنارمان هسنند و ما غالبا بی توجه از کنارشان رد میشویم ، مکمل ما مردها نیستند ، لازمهٔ وجود ما هستند ، این را وقتی فهمیدم که مادرم ، همسرم و دخترم را در آغوشم گرفته بودم و به از دست دادن یکیشان فکر میکردم...
    باورم نمیشود که این حجم از خوبی بتواند توی وجود یک آدم متبلور شود ، و البته این حجم از حسادت و حس مالکیت هم...
    زنها را باید دوست داشت ، باید عاشقانه بوسید و نگاهشان کرد ، آرام و مهربان و صادقانه ، وقتی که دارند غذا درست میکنند ، وقتی تازه حمام کرده اند ، وقتی دارند جوش تو را میزنند که زیر باران سرما نخوری ، وقتی که با تمام دلشان مشغول مادری هستند ، وقتی بعد از چند ساعت گشتن توی بازار، غر میزنند از پیدا نکردن لباس یا کفشی که دوست دارند ، وقتی اخم میکنند از کثیف بودن مدام اتاق .. ‌. باید دوستشان داشت ، زن ها ، دوست داشتن را میفهمند ، دوست داشته شدن را عاشقانه دوست دارند و البته که مهرورزانی بی بدیلند ، دوستشان بدارید و ببینید که چطور بهشت را برایتان متجلی میکنند...
    زن ها ، این دوست داشتنی های همیشگی

    نویسنده: محمد یغمایی

  • ۶
  • نظرات [ ۲۲ ]
    • Tamana
    • پنجشنبه ۳ تیر ۹۵

    مردان بیاموزند...

    که گفته "زن"ها
    می‌بایست 
    بافتن موهایشان را 
    یاد بگیرند ...

    این
    یک کار کاملا مردانه است !

     نویسنده : پوریا نبی پور

  • ۵
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • Tamana
    • پنجشنبه ۳ تیر ۹۵

    آهای آدما چطوریاس؟

    انسان ها تنها موجودات روی کره ی زمین هستن
    که میگن خدایی وجود داره
    و تنها جانوران زنده ای هستن که رفتارشون طوریه که
    انگار هیچ خدایی وجود نداره ...!!!

  • ۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • Tamana
    • پنجشنبه ۳ تیر ۹۵

    می گوییم ولی دق نمیکنیم که...

    احساس می کردم اگر اوضاع همین طوری بماند دق می کنم ...
    اوضاع همان طور ماند و دق نکردم !
    همه مان اینگونه ایم . لحظه های گَندی داریم که تا مرز سکته پیش میرویم !
    اما میگذرد. 
    هیچ وقت حرف سربازی که بدون پا هایش از جنگ برگشت را فراموش نمیکنم : " من فوتبالیست خوبی بودم ! اولش برای پاهایم هر شب گریه میکردم ، تا فهمیدم خدا دوست داره من شطرنج باز خوبی باشم "
     نویسنده: شاهین شیخ الاسلامی

  • ۳
  • نظرات [ ۶ ]
    • Tamana
    • پنجشنبه ۳ تیر ۹۵

    نفسی من تفلدت مبارک

    امروز سالروز تولد توست

    و من برایت هدیه ای نخریده ام
    که آنچه خریدنی است بی شک ٬ لایق تو نیست
    من روز تولدت خود متولد می شوم
    تولدمان مبارک

    (نفس جانم تولدت مبارک )
  • ۷
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • Tamana
    • سه شنبه ۱ تیر ۹۵

    یعنی هنوزم رژیم داری؟

    جوان تر که بودم،واسه خرج و مخارج تحصیلم مجبور شدم توی یه رستوران کار کنم،من اون جا گارسون بودم،رستوران ما به مرغ سوخاری هاش معروف بود،البته نمی شد از سیب زمینی سرخ کرده هاش هم گذشت،خلاصه اینکه پاتوق دختر پسرهای جوان بود.صاحب رستوران مرد با انصافی بود،از اون سبیلوهای باحال،خیلی هوای زیردست هاش رو داشت،ما بهش می گفتیم رئیس.
    یه روز که می خواستم غذای مشتری ها رو ببرم،رئیس من رو کشید کنار و گفت:میز شماره دو،اون دختر مو بورِ،بدجور دیوونش شدم،هرکاری بخواد واسش می کنم.
    گفتم:ببین رئیس،خیلی خوبه ها،ولی فکر نکنم پا بده!
    رئیس گفت:اون هر روز با دوست هاش می آد اینجا،می دونی که من خجالتیم،آمارش رو بگیر،جبران می کنم.
    چند دقیقه بعد وقتی که غذای اون دخترها رو روی میزشون میذاشتم،شنیدم که داشتن در مورد این حرف میزدن که سبیل چه چیز مزخرفیه،بعد من رو کردم به دختر مو بورِ و گفتم:غذای شما با طراحی مخصوص آقای رئیس سرو شده.
    دخترِ هم یه نگاه به رئیس انداخت که دست هاش رو زیر چونه اش زده بود و اون رو دید میزد.
    به رئیس گفتم که طرف انگار با سبیل حال نمی کنه،رئیس رو میگی،رفت تو دستشویی و بدون اون سبیل های فابریکش برگشت.
    فردای اون روز وقتی باز داشتم غذای دخترها رو روی میز میذاشتم بو بردم که اون ها دانشجوی زبان فرانسه هستن.
    رئیس هم بلافاصله دوره فشرده زبان فرانسه ثبت نام کرد و بعدش هم ما منوی رستوران رو فرانسوی کردیم!
    اما داستان به همین جا ختم نشد،چون وقتی یه روز رئیس نقاشی ;جیغ; اثر معروف ;ادوارد مونچ; رو تو دست دختر مو بورِ دید،به سرش زد که دیوارهای رستوران رو پر از نقاشی های ;ادوارد مونچ; کنه،رئیس ما از یه سبیلو که فقط بلد بود مرغ سرخ کنه،تبدیل شد به یه دلباخته نقاشی که یه سیگار برگ همیشه گوشه لبش بود.
    تا اینکه یه روز من پا پیش گذاشتم و به دخترِ گفتم که مادمازل،رئیس ما بدجور خاطر شما رو می خواد!
    دخترِ فقط نگاه کرد و هیچ جوابی نداد.
    از اون روز دیگه دختر مو بورِ با دوست هاش به رستوران نیومد و وقتی قضیه رو از دوست هاش جویا شدم،گفتن که اون رژیم گرفته،من هم که فهمیدم جریان از چه قراره،واسه اینکه حال رئیس گرفته نشه،بهش گفتم طرف رژیم گرفته.
    رئیس هم منوی رستوران رو عوض کرد و از اون به بعد فقط غذای رژیمی سرو میشد.اوضاع همینطوری ادامه داشت،اما من دیگه درسم تموم شد و از اون شهر رفتم.
    وقتی بعد از چند سال به اونجا برگشتم دیدم که جای اون رستوران یه گالری نقاشی دایر کردن و بالاش به فرانسوی نوشتن:
    êtes-vous toujours sur alimentation?
    یعنی، هنوزم رژیم داری؟


    قهوه سرد آقای نویسنده: روزبه معین

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • Tamana
    • سه شنبه ۱ تیر ۹۵
    نور می بارد
    من به یک نغمه ی ناخوانده به زیر تیرک
    من به یک‌باد نیاورده ی بوی گل و تو
    من به یک عطر نبوییده ی ناب
    خشنودم!
    نور می بارد
    آسمان آبیست
    زندگی جاریست.