دانههای عرق کل صورتش را پوشانده بود و داد و فریادهایش گوش فلک را کر کرده بود. فریاد میزد: "دستامو باز کنید لعنتیا، من میخوام از اینجا برم" و بعد دو دقیقه که هیاهوی بیتوجهیها را میشنید بلندتر فریاد میزد و مانند پرندهای که در قفس اسیر است بال بال میزد. لحظهای دلم به حالش سوخت وقتی ملتمسانه چشمان گریانش را به من دوخت و گفت: "منو نجات بده، اینا دیوونهان" و بعد سیل اشکهایی که برروی گونههایش روان شد. آنقدر بیتابی کرد و داد زد که پرستاری با یک سرنگ بزرگ آمد و مانند فرشته مرگ، آرامبخش را به او تزریق کرد. من واقعا دلم میخواست که میتوانستم به خودم کمک کنم، میخواستم به او بگویم: "آرام باش، همه چیز درست میشود"، اما او عصبانی از بدرد نخور بودنِ تنها همدمش، شانه روی میز را به سمتم پرتاب کرد و آینه شکست...
پ.ن:بیخیال سیاست و این حرفها که شویم این داستان حال و روز منی بود که با قطع تلگرام و اینستاگرام دچارش شده ام! حال یه دچار درحال ترک بهتر از که نمیشود،میشود؟