امروز خونه پدربزرگم بودم خیلی خوش گذشت پیاده روی رفتیم .خندیدیم. شوخی کردیم. مادرجونو حرص دادیمو خلاصه حسابی حال کردیم.... اما اخرش پدربزرگم معدش درد گرفت کلی ترسیدم بغض کرده بودم ولی وقتی که گفت مام دیگه رفتنی شدیم حالم گرفت و تا الان که برگشتیم خونه دپرس بودم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
نور می بارد من به یک نغمه ی ناخوانده به زیر تیرک من به یکباد نیاورده ی بوی گل و تو من به یک عطر نبوییده ی ناب خشنودم! نور می بارد آسمان آبیست زندگی جاریست.