هوهو چی چی

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Tamana
    • پنجشنبه ۲۸ آبان ۹۴

    اینم تازه کشیدم ..مسخرس؟

  • ۳
  • نظرات [ ۹ ]
    • Tamana
    • پنجشنبه ۲۸ آبان ۹۴

    حرفی ندارم ...

  • ۵
  • نظرات [ ۴ ]
    • Tamana
    • پنجشنبه ۲۸ آبان ۹۴

    همین امروز یهویی منو دوستای خلم....

  • ۴
  • نظرات [ ۷ ]
    • Tamana
    • چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴

    عطرتو

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • Tamana
    • چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴

    سلامتی همه باباها

    بابا بودن ینی:دستهات بوی نون بده.
    بابا بودن ینی:انقد خسته باشی که نفهمی کی رو کاناپه خوابت برده...
    بابا بودن ینی:اگه دختر کوچولوتو دعوا کردن حتی اگرم اون مقصر باشه بهشون بگه چیکارش دارین؟بذار راحت باشه
    بابا بودن بنی: مرد خونه باشی تو شرایط خوب وبد...
    سلامتی همهی باباهای خوب دنیا...

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Tamana
    • چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴

    سرکلاسش

    چه ها سر کلاسش داشتن مزه میریختن،

    یهو گفت چطوره بچه ها جلسه بعد یه دستگاه تولید وبسته بندی بیاریم؟؟

    ما دو زاریمون جا نیفتاده بودیم ب هم نگاه کردیم دیدیم کسی منظورشو

    نفهمیده،گفتم یعنی چی اقا؟؟میگه اخه کلاستون خیلی بانمکه 

    میتونیم باهاتون نمک ایران رو تامین کنیم!!!

    حالا مارو میگی زمینو گاز میزدیم از خنده!!!!

    بابا یه لایک میخای بزنی دیگه ها.بکوب اون لامصصبو!!!



  • ۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • Tamana
    • چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴

    امروز....

    امروز خونه پدربزرگم بودم
    خیلی خوش گذشت
    پیاده روی رفتیم .خندیدیم. شوخی کردیم. مادرجونو حرص دادیمو خلاصه حسابی حال کردیم.... 
    اما اخرش پدربزرگم معدش درد گرفت
    کلی ترسیدم
    بغض کرده بودم
    ولی وقتی که گفت مام دیگه رفتنی شدیم 
    حالم گرفت و تا الان که برگشتیم خونه دپرس بودم

  • ۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • Tamana
    • چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴

    پیش خدا...

    چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”

    زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”

    پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”

    پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”

    من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”

    پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”

    بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”

    اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”

    چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.

    فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”

    فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”

    اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • Tamana
    • چهارشنبه ۲۷ آبان ۹۴

    من عادت کردم

    من عادت کردم کسے نگرانم نباشہ…

    عادت کردم کسے سراغم رو نگیره…

    عادت کردم تنها باشم تا بعد کسے منت محبتشو روم نزاره…

    عادت کردم شب ها بدون شب بخیر بخوابم…

    عادت کردم منتظر زنگ کسے نباشم…

    عادت کردم دلتنگ بشم و دلتنگم نشن…

    عادت کردم بے دلیل بخندم و با دلیل گریہ کنم…

    عادت کردم زندگے نکنم…

    سختہ ولے عادت کردم …

    هی خدا .....

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • Tamana
    • سه شنبه ۲۶ آبان ۹۴
    نور می بارد
    من به یک نغمه ی ناخوانده به زیر تیرک
    من به یک‌باد نیاورده ی بوی گل و تو
    من به یک عطر نبوییده ی ناب
    خشنودم!
    نور می بارد
    آسمان آبیست
    زندگی جاریست.