نعععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععع
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
واکنش من وقتی دوستم میخاد کتابشو بعد امتحان پاره کنه
پ.ن:بابا خوب واسه شهریور لازممون میشه دیگه
دنیامو از نو میسازم
باپس زدنه گذشته
باامید به آینده
و زندگی درحال...(:
چندشب پیش رفته بودیم هفته یه موجود کوچولو. هفتمین روزی بود که پاشو گذاشته بود تو این دنیا نمیدونم باید خوشحال باشم واسش یا ناراحت چون وقتی میومده نمیدونسته میاد تو چه دنیای نامردی چون به خواست خودش نیومده این جا. بگذریم عاقا اون شب هفته واسه من اندازه یه عمری گذشت یعنی فک کنید یه چندتا پیرزن و خانم نشسته بودن جلوی من یعنی کله پاچه همرو بار گذاشتن هرکی میومد توام میشناختن ماشالله طرف پاشو از در نزاشته بود تو اینا یه دور بیوگرافیش و میگفتن واسه هم وقتاییم که کسی داخل نمیشد یه نگا به من میکردن و لبخندای عریض میزدن و پچ پچ پچ پچ اصن همه اینا بماند عاقا وقت شام شد آوردن میزو چیدن و نوشابه و ماست و سالاد و ... بعد یه جوری بود سر هرمیز یه نوشابه زرد یه مشکی مام سر میز بودیم نوشابه زرده اونسر میز بود یهو این خانمه رو به رو من گارسونه رو صدا زد گفت اینو عوض کنید مشکی حالا منو میگی با دهن باز داشتم نگاش میکردم آخه خودخواهی و خودرایی چقدددددددد خداروشکر من نوشابه نمیخورم وگرنه میکشتمش همونجا خخخ از اخرم پاشدیم بیایم خونه یهو اونیکی زنه گفت ماشالله عجب دختر خانمی بزنم به تخته (زل زده بودم به کله خوشگلش خخخخ) چه حجب و حیایی منم که دیگه جلو خودمو گرفته بودم ولو نشما گفت دخترم درست تموم شده کلاس چندی منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم من ترک تحصیل کردم خدانگهدارتون
یعنی مامانم داشت میترکید والا خو چیه آخه بگو بنده خدا کل شبو داشتی جلو چشمم کله پاچه خودمو بقیه رو بار میزاشتی حالا با یه تعریف داری خرم میکنی خخخخ مردم دیوونه شدنا
تو خوشگل !
تو زیبا !
تو خوشتیپ !
تو خوشگل ترین دختر دنیا!
تو بهترین gf!
تو ...
حالا چی بدست اوردی ؟
دوست پسر خوب ؟
زندگیه خوب ؟
نگاه خوب کردن بهت تاحالا؟
هه!
مبارکت باشه !
ایشالا با همینا خوش باشی!
فقط یه چیزی بهت بگم:
حواست باشه فردای قیامت باید تو چشمای یه مادر نگا کنیا!
یه وقت سرتو نندازی پایین از شرمندگی
از ما گفتن بود.
دخترک با گیسوان همچو ابشار و چشمانی پر امید، در پی رزق و روزی با زنان مسافر کل کل می کند. به ضرب و زور جنسش را به خورد هم نسلان مادر و مادربزرگش می دهد و با پرخاشگری تلاش بر حفظ امنیت و تبلیغ کالای خود داشت.
خانه اش دروازه غار و زندگیش تکرار سناریوی همیشگی سایر کودکان کار است.
نامش؟ سنش تخمین 9ساله. جسارتش در حد پسر نوجوان 18ساله.
مسافران هرروزه مترو او را با تیپ و ظاهر متفاوت میبینند.خانمی مهربانانه به او گفت:دخترم با لباس پوشیده برای فروشنگی بیا.مردم بیماربرای اذیت کردنت دریغ نمیکنند.دخترهاج و واج به زن می نگریست.
روزگار عجیبی شده است حتی وقتی می خندیم منظورمان چیزدیگریست
وقتی همه چیز خوب هست می ترسیم ما به لنگیدن یک جای کارعادت کرده ایم...