در پی کافۀ دنجی هستم
ته یک کوچۀ بن بستِِ فراموش شده

که در آن، 
یکنفر از جنس خودم
دست و دلبازانه،
از خودش دست بشوید گهگاه...

و حواسش به فراموش شدنها باشد...

کافه ای با دو سه تا مشتری ثابت و معتاد به آه...

کافه ای دود زده با دو سه تا شمعِ نه چندان روشن...

و گرامافونی
که بخواند: 
"گل گلدون...
بوی موهات...
ای که بی تو خودمو..."

و تو یکمرتبه احساس کنی،
کافه، 
یک کشتی طوفانزده است،
وسط خاطره هایی 
که تو را می بلعند...