۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

رفتن...

دلم میخواهد بروم نمیدانم با پای پیاده از میان جاده های سردو بی عابر یا سوار بر هواپیمایی که‌با سرعت حجم انبوهی از ابرهای سفیدرنگ را جا میگذارد و جلو میرود شاید هم سوار بر یک تاکسی زرد رنگ،از همان زردهای دلبر و از میان آشفتگی های این شهر دربست بروم به جایی که بتوان آرامش را پیدا کرد

نمیدانم مقصد کجاست.نمیدانم سوارم یا پیاده فقط میدانم باید رفت . در یکی از همین روزهای عادی هفته، لابه لای روزمرگی ها و دل مشغولی های  مردمان آشفته ی این شهر باید رفت .جوری که‌به چشم نیاید رفتنت ،با چمدانی آشفته تر از حال خودت و یک عکس از روزهای آسوده خاطر بودنت در این شهر که گوشه ی چمدانت جا خوش کرده گویی خودش هم میداند وصله ی ناجور است بین این حجم از آشفتگی ، که خودش را آن گوشه قایم کرده.

باید کفش هاو چمدانت را بدست بگیری و آرام آرام فرار کنی از این شهر تا مبادا کسی تورا ببند و مانع رفتنت شود ، چون اگر کسی ازمن بپرسد چرا میروی جوابی برایش ندارم من فقط میدانم باید خنجرهای خونینی که از پشت زده میشود را نادیده گرفت خیانت ها در رفاقت هارا نادیده گرفت جمع های سرخوش را نادیده رفت مشکلات را نادیده گرفتن و فرار کرد 

فکر نمیکنم غرق شدن در جاده ی بی انتهای تنهایی انقدرهاهم بد باشد!

فک کنم هیچکس تاکنون به ته این جاده نرسیده پشیمان شده و دوان دوان به آموش آشفتگی ها‌برگشته چونکه اینجا خلوت است ,کسی نیست!انسان پر نمیزند.

  • ۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • Tamana
    • چهارشنبه ۲۳ فروردين ۹۶

    تلنگر

    ما آدما دنیای جالبی داریم گاهی تلنگرهای زیادی قصد دارن مارو به خودمون برگردونن ولی ما بی توجه از کنارشون رد میشیم

    چهارفصل‌سال رو بهم بخیه میزنیم و از گذشتن روزها فقط تاریک و روشن شدن هوارو به یاد داریم .گوشه ی اتاق تاریکی میشینیم و دل میبندیم به تغییری که روزهای اینده باید اتفاق بیفته! آره فقط یه تغییره که میتونه مارو از دنیای سیاه و سفیدی که گوشه اتاق سردمون ساختیم بیرون بکشه .اما چجوری؟ کی قراره حامی ما بشه و مارو از منجلابی که توش گیر کردیم بیرون بکشه و باعث یه تغییر خوشایند توی مسیر زندگیمون بشه ؟ این خودمائیم که باید تغییر کنیم دست خودمونو بگیریم و پاهامونم بکشیم بیرون مایئم که باید خودمونو وارد یه زندگی بهتر و پر تغییر کنیم .اما متاسفانه ما آدما دیر متوجه این میشیم که حامی ما خودمون هستیم انقدر جلو میریم و جلو میریم که چشامونو باز میکنیم و میبینیم لبه ی پرتگاهیم ،انگار همون موقع تازه بینایی از دست رفته مون رو به دست میاریم و میفهمیم باخودمون و زندگیمون چکار کردیم!

    همون لحظه اس که بزرگترین تلنگر زندگیمونو میخوریم و پرت میشیم پایین ودیگه راه برگشتی وجود نداره.

    من روحم، عقلم و جسمم مرده

    و بدون روحم جسمم کاری از دستش برنمیاد

    حتی نمیتونم قلم ب دست بگیرم و یا حتی فکر کنم .

    #به یه تلنگر بزرگ نیاز داشتم که فکر کنم زنگش زده شد توسط یه دوست خیلی خوب که زنگ خطری شد برای من

    #خودتون تلنگر خودتون باشید نزارید به لبه پرتگاه برسید

  • ۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • Tamana
    • جمعه ۱۸ فروردين ۹۶

    فک کنم مُردم.

    این خستگی ما انگار تمومی نداره بچه ها

    خسته نیستم اصن

    فقط نمیدونم چرا نمیتونم بنویسم

    من چندبار ازتون پرسیدم چکتر کنم ک بشه نوشت 

    بیشتر گفتن اینجارو‌پاک نکن و یکم دوری کن از نوشتن ب خودت استراحت بده و بیا

    ولی هرچی میخوام بیام بنویسم و دوباره دوستامو کنارم داشته باشم نمیشه اصن

    دلم برای نوشته‌های تک تکتون تنگ شده

    دوسدارم بشم همون آدم قبلی با یه قلم‌خوب اما نمیشه

    کمکککک کنید پیشنهاد بدین منو از این حال مزخرف نجات بدین بره پی کارش

  • ۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • Tamana
    • سه شنبه ۸ فروردين ۹۶
    نور می بارد
    من به یک نغمه ی ناخوانده به زیر تیرک
    من به یک‌باد نیاورده ی بوی گل و تو
    من به یک عطر نبوییده ی ناب
    خشنودم!
    نور می بارد
    آسمان آبیست
    زندگی جاریست.